فایل پیدیاف متن را از اینجا دریافت نمایید. 🚩
فراخوانی برای بازسازی کارزارهای انترناسیونالیستی و ضدجنگ
تحریریهی «رود» / ۳۰ خرداد ۱۴۰۴
اکنون که – با تجاوز اسرائیل به ایران – آتش جنگ تازهای در خاورمیانه مشتعل شده است نوشتن متنی دربارهی جهنم خاورمیانه از همیشه دشوارتر است: جدا از خشم و نگرانیای که در کلام نمیگنجند و لاجرم رشتهی کلام را مختل میکنند، چگونه میتوان در این فضای متلاطم که با تلفیقی از فوران احساسات (مثل هراس عمومی) و هجمهی تلقینات دولتها، رسانهها و جریانات میناستریم (مثل انگارههای ناسیونالیستی) از همیشه آشفتهتر و قطبیتر شده است حرف معناداری زد که مخاطبانی بیابد. پس، پیش از هر چیز لازم است بگوییم این متن را برای چه کسانی مینویسیم: مخاطبان ما در وهلهی اول نیروهایی هستند که به رنجها و سرنوشت مردمان فرودست و ستمدیدهی خاورمیانه متعهدند (بگوییم نیروهای چپ و مترقی). بهدلیل شرایطی که پیوندهای مستقیم اجتماعی-سیاسی ما با این تودههای تحتستم را گسستهاند، امیدی نداریم که به واسطهی این متن مستقیماً بتوانیم با این مردمان که این جنگ بر دامنهی رنج و فلاکت آنان میافزاید و زنجیرهی مبارزاتشان برای آزادی و عدالت اجتماعی را در تنگنای بیشتری قرار میدهد سخن بگوییم؛ اما واقفیم که کسانی هستند که همچون ما آن رنجها را زندگی کردهاند و به پایاندادن به آنها متعهدند. (پس بههمین اعتبار روشن است که آن طیف از نیروهای سیاسی خاورمیانه که در منطق ضدانسانی دولتها ادغام شدهاند و در جنگ و کشتار روزنهی امکانی برای بهبودی و نجات ببینند، مخاطبان ما نیستند). در وهلهی بعدی، این متن رو به همهی انسانهای آزادهای دارد که طی دههها و سالهای اخیر با خشم و استیصال (یا دستکم ناباوری) به مشارکت و همدستی دولتهای «منتخب»شان در جنگافروزیهای متعدد نگریستهاند. همدستی بخش بزرگی از دولتهای جهان (خصوصا پشتیبانی بیقید وشرط دولتهای غربی) با روند ۲۰ ماههی کشتار و ویرانی و نسلکشی دولت اسرائیل در غزه بهقدر کافی گویاست که از چه فرآیندی سخن میگوییم. اما با چه هدفی مینویسیم: بیواسطهترین هدف ما آن است که بهسهم خود در تقویت رویکردی بکوشیم که پیکار علیه جنگافروزی و رژیم جهانی جنگ را بخشی جداییناپذیر از ضرورت برپایی مقاومت انترناسیونالیستی در برابر موج جهانی برآمدن نئوفاشیسم میداند. چرا که ازنظر ما برآمدن نئوفاشیسم تنها در عروج دولتها و جریانات راستافراطی خلاصه نمیشود، بلکه اساساً با رشد چشمگیر روندها و سازوکارهایی پیوند دارد که – در پاسخ به تشدید بحرانهای چندلایه و فراگیر معاصر – نهفقط انسانزُدایی از گروههای انسانی را بهطور سیستماتیک پیش میبرند، بلکه همزمان چنین فرایندی را نرمالیزه میکنند. در نظر ما تداوم ۲۰ ماههی جنگ و نسلکشی دولت اسرائیل در غزه در پیش چشم جهانیانْ گواه عینی و روشنی از برآمدن موج تازهی نئوفاشیسم است که بهلحاظ منطق گسترشیابندهاش به جغرافیای سیاسی خاصی محدود نیست. پس هدف این متن تقویت صداها و رویکردهاییست که ضرورت ایستادگی در برابر این روند جهانی را عمیقاً حس میکنند و بهدنبال ایجاد فاعلیتی بدیل برای مقاومت مردمی هستند؛ مقاومتی از پایین که نهفقط هیچ چشم امیدی به دولتها و نهادهای بینا-دولتی (بهاصطلاح «جامعه ی جهانی») ندارد، بلکه اساساً علیه مناسبات امپریالیستی و دولتمحوری میایستد که این جهنم فراگیر جهانی را برای آبیاری ریشههای زهرآگین سرمایه مستقر کردهاند. در پایان این مقدمه باید خاطرنشان کنیم که ما نمیخواهیم صرفاً جنگافروزی اسرائیل را محکوم کنیم و مطالباتی عاجل را بیان کنیم؛ بسیاری از رفقای دیده و نادیدهی ما بیانیههای مفیدی منتشر کردهاند و مطالبات مهمی را طرح کردهاند. در عوض، ما میخواهیم بهسهم خود به سویههایی از کمبودی ارجاع بدهیم که بیانیههای قابل دفاع و اکسیونهای مترقی را فاقد پشتوانهی اثرگذاری میسازند. و این کمبود تاریخی – از نظر ما – چیزی نیست جز عدم سازمانیافتگی چپ خاورمیانه (بهطور خاص) و فقدان سازمانیابیها و استراتژیهای انقلابیِ انترناسیونالیستی (بهطور عام). محکومکردن جنگی دیگر (یا جنایتکاران جنگی) و طرح مطالبات فوری یا بسیج سیاسی برای جلب توجهات جهانی به فاجعهی جنگ اگرچه کمترین کاریست که در مواجهه با این جنگ (همانند جنگ غزه) باید انجام داد، ولی دستکم تجربهی ناکام مقابله با فجایع جنگ غزه بر این ضرورت دلالت دارد که ما همزمان نیازمند برپایی ساختارهای جمعی بدیل و استراتژیهای بدیل مقاومت هستیم. با این حال، بنمایهی آنچه میخواهیم یا – بهواقع – آنچه جهان رو به تباهی به آن نیاز دارد را در سطور بالا بیان کردهایم: تقویت انترناسیونالیسم فراگیر ضدسرمایهدارانه ازطریق گامبرداشتن در مسیر همکاریهای فراملی (انترناسیونالیستی) علیه جنگ و نظامیگری یا رژیم جهانی جنگ. بنابراین، در ادامه صرفاً میخواهیم درکمان (بهعنوان جمعی از تبعیدیهای جغرافیای خاورمیانه – مشخصاً ایران) را از بنیادها و دلالتهای جنگافروزی اخیر اسرائیل با رفقایمان در خاورمیانه و نیز با رفقایی دورتر به اشتراک بگذاریم و بهمیانجی آن بهسهم خود توضیح دهیم که چرا بدون گامبرداشتن در مسیر برپایی چنین انترناسیونالیسمی همگی محکوم به آنیم که ناظران منفعل روند انتحاری سرمایهداری و تشدید رنج و تباهی در خاورمیانه و همهی جهان باقی بمانیم. برای اینکار، این متن ضمن ترسیم زمینهها و دلالتهای موقعیت هولناک کنونی، همچنین به نقد رویکرد متاخری نزد طیفی از نیروهای چپ رادیکال خاورمیانه (و فراسو) میپردازد که – با تمرکز صرف بر مشی جنگافروز و ضدانسانی دولت صهیونیستی و انتزاع آن از سایر مصیبتهای خاورمیانه – مسیر متفاوتی (از دید ما بازدارندهای) برای همبستگی انترناسیونالیستی با رنجها و مبارزات مردمان خاورمیانه ترسیم کردهاند؛ رویکردی که در خلال جنبش همبستگی با فلسطین (طی جنگ غزه) بر فضای گفتمانی و سیاسی تحرکات چپ انترناسیونال هژمونی داشت و اکنون هم با نظر به تجاوز اسرائیل به ایران و پیامدهای فاجعهبار آن برای خاورمیانه، در اشکال نمایانتری امتداد یافته است[۱]. در برابر چنین رویکردی، این متن میکوشد ضرورت و امکان تدارک استراتژی بدیل انترناسیونالیستی بر پایهی «راه سوم[۲]» را نشان دهد.
۱) انگیزههای جنگافروزی (اسرائیل) و جنگطلبی (ایران)
از منظری کلی: دولتهای اسرائیل و ایران هر یک به دلایلی بنیادها و تاریخچهها و کارکردهای ضدمردمی و ضدانسانی دارند. برای آنها وجود یک دشمن عینی خارجی راه گریزی برای طفرهرفتن از پاسخگویی و یا محملی برای سرکوب مقاومتهای مردمی و جنبشهای اجتماعی اعتراضیست. آنها بهمیانجی دشمن خارجی، راهبردهای استراتژیک خود را ادامه میدهند؛ در همان حال که استقرار اشکالی از «وضعیت اضطراریِ» نامحدود را توجیه میکنند و به آن دامن میزنند. از بیش از چهار دههی پیش تا کنون این دو دولت متقابلا برای یکدیگر چنین نقش مفیدی را ایفا کردهاند. در مقاطع معینی از روند این ستیزهای مستمر، تهدیدات نظامی به تنشها و درگیریهای مستقیم نظامی تبدیل میشوند. خطرات و پیامدهای این جنگهای مقطعی درمجموع حقانیت راهبردهای «دشمنمحور» دولتی را نزد اذهان عمومی تصدیق میکنند؛ و با تحریک هراس عمومی و عواطف ناسیونالیستی، مسیر استمرار بعدی همان راهبردها را فراهم میکنند (و بدینسان، چرخهی بازتولید شر تکمیل میشود). در حالیکه تهاجم نظامی اخیر دولت اسرائیل به ایران از سوی حاکمان اسرائیل با این استدلال موجهنمایی شده است که خطرات یک «ایران اتمی» برای موجودیت اسرائیل به یک مرحلهی عینی و سرنوشتساز رسیده است؛ دولت ایران در واکنش به تجاوز بیمقدمهی اسرائیل اعلام کرد که اکنون جهانیان باید تصدیق کنند که دولت ایران حق داشته است که بر حفظ و گسترش راهبرد اتمی (و موشکی) خود پافشاری کند. هر یک از آنها با توسل به تهدید یا تجاوز از جانب دیگری میکوشد به روایت گسسته (و مخدوشی) که از کارنامهی تاریخیِ (و سمتگیری کلان) خودش عرضه میکند حقانیت ببخشد؛ هر چه تهدید/تجاوز آن دیگری هولناکتر باشد، شانس کسب چنین حقانیتی و دایرهی مخاطبان آن افزایش مییابد. جنگی که اسرائیل (با پشتیبانی قدرتهای جهانی، مشخصاً ایالات متحد و اعضای کانونیِ ناتو) آغاز کرده است متکی بر جنگ روایتهاست، ولی همزمان روایتها را بسط میدهد و جنگ روایتها را در اشکال تازهای بازتولید میکند. این دو دولت، در عین تلاش برای بازتولید شالودههای قدرتشان و پیگیری منافع ویژهی منطقهای خود، بخشی از سازوکارهای پیشبرد رژیم جهانی جنگ (global war regime) هستند که خود برآمده از بحران انباشت سرمایهداری معاصر و تشدید نبردهای هژمونیک میان بلوکهای امپریالیستیِ کنونی است. (در بخش دوم این نوشتار توضیح میدهیم که این بازیگران منطقهای چگونه مهرههایی از روند جهانی رو به گسترش جنگافروزی و جنگطلبی هستند).
از منظری مشخصتر:
الف) اسرائیل: هر دو دولت اسرائیل و ایران در سالهای اخیر دورههای پرتلاطم و شکنندهای را از سر گذراندهاند. دولت اسرائیل در دورهی حدوداً ۱۸ ماهه پس از شروع جنگ غزه (با ارجاع مستمر به تهاجم جنایتبار حماس در ۷ اکتبر و خطرات مشابه آتی) قادر شد جنایتهای نظامی و توسعهطلبی صهیونیستیاش را با توسل به «حق دفاع از خود» در برابر «خطر عینی تروریسم حماس» پیش ببرد و همزمان از حمایتهای نامحدود قدرتهای جهانی (بهویژه ایالات متحد و همپیماناناش در ناتو،) برخوردار شود؛ در شرایطی که افکار عمومی جهان (بهطور میانگین) با انفعال نسبی ناظر این فرایند دولتیِ نسلکشی و پاکسازی قومی بود (با چشمپوشی از رشتهای از اعتراضاتی که توسط همان دولتهای پشتیبانْ جرمانگاری و سرکوب میشد). در درون اسرائیل هم – بهرغم عدم محبوبیت نتانیاهو – «موهبت جنگ» بهمیانجی هراسافکنی دولتی نسبت به «خطر فلسطینیان» کمابیش افکار عمومی را همسو کرده بود. اما با آشکارشدن بیعلاقگی ذاتی دولت نیانیاهو به برقراری آتشبس، گسترش پیامدهای انسانیِ پنهانناپذیر تداوم این جنگ نابرابر، و خصوصا پیامدهای استفادهی آشکار دولت اسرائیل از ترفند گرسنگیدادن بهعنوان سلاح جنگی (از میانهی مارس)، درمجموع چرخش قابلتوجهی در افکار عمومی جهان ایجاد شد که بههمان میزان تداوم حمایتهای بیقیدوشرط دولتها از «عملیات دفاعی» اسرائیل را دشوار کرد. جنگ فاجعهباری که دولت اسرائیل با شعار «حق دفاع از خود» پیش میبرد، به یکباره پشتوانهی بینالمللیاش را بهطور قابلتوجهی از دست داد. صداهای مخالت در جامعهی جهانی یهودیان گسترش یافت؛ و حتی در درون اسرائیل هم دامنهی مخالفتها و اعتراضات علیه راهبرد جنگی دولت بالا گرفت (هرچند بهگواهی برخی آمایشهای آماری، در داخل اسرائیل بخش قابلتوجهی از مخالفتها با ادامهی جنگ نه برآمده از همدردی با وضعیت فلسطینیان، بلکه معطوف به آزادسازی گروگانها بود). در چنین شرایطی دولت راست افراطی اسرائیل دیگر نمیتوانست از فرصت بینظیری که در اثر بیمسئولیتی فاجعهبار حماس کسب کرده بود تا به آخر (پاکسازی نهایی و الحاق غزه) بهرهبرداری کند. ولی در این میان، تقارن و توالی سه عامل زیر بهانه یا فرصت مناسبی برای گریز از این بنبست در اختیار دولت اسرائیل گذاشت: تنندادن دولت ایران به محدودسازی جاهطلبی هستهایاش؛ اعلام دستیابی به مدارک حساسی دربارهی تأسیسات هستهای اسرائیل از سوی دولت ایران[۳]؛ و تصویب قطعنامهی شورای حکام آژانس بینالمللی انرژی اتمی در محکومیت دولت ایران بهسبب عدم پایبندی به تعهداتش. دولت درمانده و مترصد اسرائیل از این موقعیت برای شروع جنگی تازه استقبال کرد تا تنگناهای یادشده را به فرصت پیشروی تبدیل کند. در عین حال باید درنظر داشت که بنا به گزارشهای بعدی منابع نظامی اسرائیلی، تهاجم نظامی به ایران از مدتها پیش در دستور کار دولت اسرائیل قرار داشت و بخشی از مقدمات این اقدام (حتی در داخل ایران) پیشتر تدارک دیده شده بود. چون تضعیف نظامی دولت ایران و تحمیل بیثباتی اجتماعی-سیاسی در این قلمرو: ۱) مسیر هژمونی دولت اسرائیل بر آرایش قوای آتی خاورمیانه را هموار میکند؛ ۲) با مشی/آمال توسعهطلبی ارضی حاکمان اسرائیل (راهبرد صهیونیستی) همخوانی دارد؛ و ۳) بهعنوان شکست یک «دشمن خطرناک و دیرینه» جایگاه دستگاه سیاسی-نظامیِ حاکم بر اسرائیل را تثبیت میکند. مساله فقط زمان مناسب بود که گویا پس از «یکسرهکردن» کار غزه و تضعیف حزبالله لبنان و تغییر رژیم در سوریه (بهزیان ایران) این زمان فرارسیده بود. در این معنا، تجاوز نظامی اسرائیل به ایران (تا جایی که به نیات حاکمان اسرائیل بازمیگردد) بخشی از یک طرح هدفمند از جانب دولت اسرائیل بود که صرفاً با ادعاهایی بیاساس توجیه و زمینهسازی شد؛ داعیههایی که بدون سیاستهای غیرمسئولانه و ماجراجویانه و ضدمردمی دولت ایران امکان مانور بینالمللی دولت اسرائیل حول آنها میسر نمیشد (یا دستکم بهشدت محدود میشد).
ب) ایران: دولت ایران با برپایی و گسترش فراگیر قیام ژینا تا آستانهی فروپاشی پیش رفت و بهرغم سرکوب خونین آن، همچنان از برخی مازادهای آنتاگونیستی این خیزش رهایی نیافته است. طی دو دههی اخیر مجموع بحرانهای فزایندهی داخلی و خارجی رژیم ایران را به سمت تکیهکردن هرچه بیشتر بر نظامیگری، سیاست هستهای/موشکی و راهبرد ژئوپلتیکیِ تهاجمی سوق داده بود. ولی این روند اخیراً از سه تحول مهم متأثر شده است: ۱) در اثر پیامدهای منطقهای جنگ غزه، دولت ایران بازوهای پیشبرد راهبرد ژئوپلتیکیاش در منطقه را تا حد زیادی از دست داد – هرچند جنایتهای آشکار دولت اسرائیل و مصونیت بینالمللیاش طی این جنگ بر مشروعیت منطقهای پروپاگاندای دیرین جمهوری اسلامی افزوده است؛ ۲) در پی توافق ضمنی میان قطبهای امپریالیستی دولت ایران بهطور ناگهانی و با خفت از پایگاه منطقهایاش در سوریه (بهعنوان یکی از مجریان اصلی پیشبرد یک جنگ نیابتی میان امپریالیستها) اخراج شد؛ و اندکی بعد ۳) با قدرتگیری مجدد ترامپ، دولت ایران در اثر فشارهای فزآیندهی ایالات متحد در آستانهی تندادن به یک توافق هستهایِ «محدودکننده» قرار گرفت. در چنین شرایطی، دولت ایران همانطور که در دو رویارویی نظامی کوتاه (و کمابیش غیرمستقیمِ) پیشین نشان داده بود، علاقهای به واردشدن به یک رویارویی نظامی تمامعیار با اسرائیل نداشت؛ خصوصا که واقف بود که در اینصورت همزمان با قوای ایالات متحد و سایر متحدان غربی اسرائیل روبرو خواهد بود. ولی دولت ایران در امتداد مسیری که دههها (بنا به بنیادهای ضدمردمیاش) پیموده بود و توهمات خودبزرگبینانهی حاکمانش، باز هم کماکان – بهزیان مردمان ایران و خاورمیانه – در زمین دولت اسرائیل بازی کرد. در عین حال، پس از تجاوز غیرمترقبهی اسرائیل به ایران (با چراغ سبز و حمایتهای همپیمانان غربیاش) در میانهی مذاکرات هستهای دولت ایران با ایالات متحد، دولت ایران (در قالب بازسازیشدهاش) مجالی خواهد یافت تا: ۱) در جایگاه قربانی و از موضع حقانیت، راهبردهای ارتجاعیاش را در سطح داخلی، منطقهای و جهانی توجیه کند و با توجه به شرایط جدید بهجستجوی امکانات تازهای برای بازیابی و پیگیری آنها برآید؛ ۲) هستی آتی خود را هرچه بیشتر با ناسیونالیسم ایرانی پیوند بزند و نیروها و گرایشهای مترقی را به حاشیه براند؛ و در سایهی آنها ۳) با جدیت بیشتری راهبرد نظامیگری (و درصورت امکان سیاست اتمی) را دنبال کند؛ و ۴) مقاومت نیروی کار، تحرکات اعتراضی و جنبشهای اجتماعی داخلی را با شدت و قساوت بیشتری سرکوب کند. تصادفی نیست که یکی از نخستین واکنشهای دولت ایران به تهاجم نظامی اسرائیل این موارد بوده است[۴]: محدودسازی اینترنت، هشدار امنیتی به فعالان سیاسی-مدنی نسبت به هرگونه روشنگری انتقادی؛ تشدید فشارهای امنیتی بر زندانیان سیاسی؛ دستگیریهای پیشدستانه؛ توسل به گفتار ناسیونالیستی؛ و تکثیر انگارهی ضرورت دستیابی به تسلیحات اتمی و موشکی (یا برتری نظامی) برای حفاظت از «ملت» و «سرزمین ملی».
۲) جنگافروزی از منظر مناسبات جهانی سرمایهدارانه
همه میدانند که پویش سرمایهداری طی دهههای اخیر با تشدید رشتهای از بحرانهای چندگانه و درهمتنیده همراه بوده است. حتی آنهایی که سرمایهداری را بهعنوان یک ترم مفهومی/سیاسی (برای بیان یک کلیت تاریخی) نمیشناسند، پیامدهای این بحرانهای فراگیر را در سطوح و شیوههای مختلف لمس کردهاند و بهنوعی متوجه «ناجور» بودن وضعیت یا تیرهبودن چشماندازهای آینده شدهاند: خواه بهخاطر پیامدهای بحران اقلیمی، یا پیامدهای بحران اقتصادی و سیاستهای ریاضت اقتصادی، و خواه بهواسطهی رشد گرایشهای راستافراطی و دیگریستیزانه و یا برآمدن موج جنگها و جنگطلبی/نظامیگری و پیامدهای آنها در ناامنسازی حیات عمومی. اما دقیقتر از همهی ما، نخبگان دولتی و نخبگان اقتصادی (سرمایهداران) به عمق این بحران و دلالتهای آن واقفاند؛ و مهمتر اینکه تبعات محدودکنندهی این بحرانها موقعیتهای تازهای را بر آرایش نیروهای تعیینکنندهی نظم مسلط (از دولتها تا کنسرنها) تحمیل کردهاند. بازآرایی نولیبرالی نظم جهانی که خود در آغاز پاسخی کلان و ساختاری به بحرانیشدن الگوی پیشین انباشت سرمایه و مدیریت مناسبات جهانی بود، کمتر از سه دهه پس از پیدایش ظفرمندانهاش، خود مولد بحرانهای عمیقتر و وسیعتری شده بود که طلیعهی آنها در بحران اقتصادی ۲۰۰۸ نمایان شد (همانطور که از منظر نقد اقتصاد سیاسی سرمایهداری هم قابل پیشبینی بود). پیامد مهم دیگر این فاز جدید بحرانزدگی، تشدید منازعات بیناامپریالیستی بود. تشدید این منازعاتْ نخست در شدتیابی رقابت/ستیزهای روسیه با غرب، خصوصا در عرصهی جنگهای نیابتی (در عراق و سوریه، لیبی، یمن، سودان و غیره)، نمایان شده بود؛ سپس با تهاجم نظامی روسیه به اوکراین نمود عینیتری یافت؛ و سرانجام، با رشد فزایندهی رقابتها و ستیزهای هژمونیک بین چین و ایالات متحد (و همپیمانان غربیاش) به واقعیتی بدیهی و تعیینکننده بدل شد. جنگ هولناک اسرائیل در غزه در چنین بستر تاریخیای آغاز شد و بهطور بیمهار ادامه یافت. اما آیا گسترش جنگها و رشد نظامیگری و جنگطلبی صرفا تجلی تشدید ستیزها/خصومتهای بینا-امپریالیستی است؟ پاسخ ما منفی است، چون کارکرد اصلی جنگها بازآرایی نظم جهانی بهگونهایست که درکنار پیگیریِ «موفقِ» رقابتها/ستیزهای (شدتیافته و ناگزیر) بنیاامپریالیستی، ملزومات انباشت سرمایه در متن بحرانهای جاری ممکن شود. اما چگونه؟ به دو شیوهی عمده: ۱) هدایت هرچه بیشتر زیرساختها و منابع اقتصادهای ملی بهسمت نظامیگری (در پیوند با زیرساختها و سرمایهگذاریهای تجمیعیافته طی دوران جنگ سرد – و سپس فاز کذایی «مقابله با تروریسم و بنیادگرایی» – که جایگاه مهمی در تکوین ساختار اقتصاد ملی در کانونهای سرمایهداری داشتهاند). این جهتگیری معطوف است به ارتقای «توان ملی» در ستیزهای فزآینده بر سر هژمونی جهانی و نیز دسترسی به منابعی (طبیعی و بازارها) که در دوران بحرانهای پسا-جهانسازی هرچه محدودتر میشوند؛ ۲) گسترش کاربست راهبرد «تخریب خلاق» (creative destruction) ازطریق نابودسازی نظامی زیرساختهای شهری و صنعتی؛ سازوکاری که ضمن مصرف کالاهای تسلیحاتی انباشتشده، زمینهی سرمایهگذاریهای اقتصادی آتی و تشدید رقابتهای تسلیحاتی در سطوح منطقهای (و لذا افزایش تقاضای جهانی برای تسلیحات) را فراهم میکنند؛ ۳) ارتقای سطح تکنولوژی نظامی از طریق آزمایش عملی تسلیحات و فناوریهای نظامی موجود؛ و ۴) افزایش توان قدرتهای جهانی و خُردهقدرتهای منطقهای (بهعنوان کارپردازان زیردست قوای امپریالیستی) برای مهار و سرکوب مقاومتهای فزآیندهی تودههای فرودست و تحتستم. چون بسط نظامیگری توسط دولتها دامنهی تسلط سرکوبگرانهی آنها بر تحرکات تودههای تحت ستم را افزایش میدهد: انبوه ناهمگون تودههایی که بهموازات پرولتریزهشدن فزاینده در اثر سلبمالکیتهای نولیبرالی بار اصلی بحرانهای سرمایهداری را بهدوش کشیدهاند و بههمین سان در اشکال و سطوح مختلف دست به مقاومت و اعتراض میزنند. جهان بحرانزدهی پس از ۲۰۰۸ صرفاً شاهد پیشروی تهاجمی سرمایهداری و پوستاندازی آن به اشکال سرمایهداری اقتدارگرا نبود، بلکه همچنین شاهد افزایش خیزشهای اعتراضی تودهها بوده است: از بهار عربی، جنبش اشغال والاستریت، جنبش میدان خورشید اسپانیا و جنبش سیریزا در یونان، انقلاب سودان، خیزشهای ضدریاضتی ۲۰۱۹ در جنوب جهانی، جنبش جلیقهزردها، غیره و تا رشتهای از خیزشهای تودهای در ایران که اوج آنها در خیزش «زن، زندگی، آزادی» نمایان شد. آنچه گفته شد چکیدهایست از بنیادها و خصلتهای رژیم جهانی جنگ. در چنین جهانی افزایش چشمگیر جنگها، جنگ طلبی، نظامیگری و جنگافروزی نهتنها تصادفی نیست، بلکه پاسخ ساختاری نظم مسلط به بحرانهاییست که بازتولید آن را تهدید میکنند. اما این شکل از مدیریت تهاجمی بحران (شکلی از «سرمایهداری فاجعه») همچنین واجد امکاناتیست که به کانونهای جهانی قدرت سیالیت لازم برای مقابله با موانع ناخواسته (یا ابزارهای سابقی که دیگر به مانع تبدیل شدهاند) را میدهد. لازمهی این سیالیت آمادگی قطبهای امپریالیستی برای همسازیهای ناگزیر است که نمونهای از آن را در جریان جابجایی قدرت از بالا در سوریه دیدیم. چراغ سبز قدرتهای جهانی به دولت نتانیاهو برای تهاجم نظامی به ایران ناشی از تلاش سرسختانهی حاکمان ایران برای کسب تضمینهایی قاطع برای ثبات سیاسی (بهرغم ملزومات تغییریافته و سیال نظم جهانی) بود. دامنهی این سرسختی متوهمانه چنان بود که بهرغم کارکردهای ساختاری سابق دولت ایران برای پیشبرد نظم امپریالیستی در خاورمیانه و تقویت رژیم جهانی جنگ، دولت ایران در شکل کنونیاش (با بلندپروازیهای هستهای و موشکی) به مانعی برای آرایش کنونی قوای امپریالیستی تبدیل شد. بنیاد اصلی توهمات حاکمان ایران پایدار دیدن مناسباتی بود که ماهیتاً دینامیکاند (هرچند بیش از ۴۰ سال تکیه بر ثبات چنین مناسباتی بهقدر کافی غلطانداز است): یکی، امکان پایداری وضعیت نهجنگ-نهصلح با اسرائیل در کنار بهرهبرداری سیاسی-ایدئولوژیک از دشمنی با دولت اسرائیل و پروپاگاندای نابودی اسرائیل؛ و دیگری، امکان تکیهکردن همیشگی بر تخاصم میان کانونهای غربی و شرقی امپریالیستی و مانوردادن حول این شکاف، ضمن نزدیکی راهبردی به کانونهای شرقی امپریالیسم. در مورد اول حاکمان ایران این مساله را نادیده گرفتند که دولت اسرائیل ممکن است در موقعیت مناسبی بهطور یکطرفه مرزهای این مخاصمهی باثبات و دیرین را جابجا کند تا ثمرات آن را به نقطهی عطفی برساند؛ در مورد دوم، حاکمان ایران امکان همسازی قدرتهای بزرگ و وانهادن شریکهای منطقهای بر اساس منافع/ضرورتهای راهبردی دیگر را نادیده گرفتند. خالیشدن پشت ایران از سوی روسیهی پوتین طی جابجایی قدرت در سوریه یک هوشیاری نسبی ولی بسیار دیرهنگام بود. پس، این جنگ – بهطور خلاصه و در کلانترین سطح – دو کارکرد مهم ساختاری دارد (۱و ۲) و یک کارکرد حادث و جانبی (۳) که از این قرارند: ۱) کمک به بازتولید چرخههای جهانی انباشت سرمایه بهمدد نظامیگری؛ ۲) بازآرایی شرایط خاورمیانه و ایران بهنفع مختلسازی مقاومت فرودستان (جنبشهای اجتماعی) و محدودسازی امکانات رشد سوژگی آنان؛ و ۳) راهکاری سیال برای حذف (یا ترجیحا: تعدیل) زیادهخواهی دولت ایران بهمثابهی یک مانع حادث. شاید فردریش مرتس صدراعظم محافظهکار آلمان روشنتر از هر کسی ناخواسته این کارکرد سوم راتصدیق کرده است: «اسرائیل اکنون به نیابت از همهی ما (برای همهی ما) این جنگ کثیف را پیش میبرد[۵].» در اینجا مرتس البته تلویحا تصدیق کرد که اسرائیل پایگاه امپریالیسم غربی در خاورمیانه است. اما نکتهی مکمل مهمی که فردریش مرتس قادر یا مایل به بیان آن نیست از این قرار است: دولتهای اسرائیل و ایران دهههاست که به نیابت از همهی «آنها» (قدرتهای امپریالیستی) «جنگهای کثیفی» را علیه فلسطینیان و مردمان ایران پیش بردهاند.
۳) دلالتها و پیامدهای تهاجم اسرائیل به ایران
جنگ – بهطور کلی – میکشد و ویران میکند، اما همزمان شالودههای زندگی انسانها را به نفع گرایشهای مرگبنیاد و ضدمردمی نابود میکند: از محیط زیست و منابع طبیعی و زیرساختهای مادی و فناورانهی حیات جمعی، تا ظرفها و ساختارهای اجتماعیِ ضروری برای مبارزات اجتماعی-سیاسی و پیگیری مقاومت علیه نظم موجود. از آنجا که جنگ پیوند نزدیکی با مرد/پدرسالاری دارد، فراتر از کشتارها و ویرانیهای مستقیم و تشدید فقر و محرومیت فراگیر، تنگناهای حیات اجتماعی زنان* را بهطور چشمگیری افزایش میدهد و در جنبههای زیادی ستمها و تبعیضها و محرومیتهای تحمیلشده بر آنان را تشدید میکند. در کنار همهی اینها، از دیدگاه سیاسی، جنگ آیندهی مردمان را گروگان میگیرد، چون امکانات فاعلیت آنها برای تعیین سرنوشتشان را به حداقل ممکن میرساند. همهی این پیامدهای مهلک و مخرب با شدت بیشتری در مورد جنگی که اسرائیل (با سواستفاده از جنگطلبی جمهوری اسلامی) تحت حمایت قدرتهای جهانی در ایران آغاز کرده است محقق شدهاند؛ تو گویی یک تقسیمکار شوم انجام گرفته است: از یکسو، جمهوری اسلامی شرایطی فراهم آورد که اسرائیل بتواند با «دستانی باز» (بهلحاظ پشتیبانیهای سیاسی و نظامی-فناورانه) این جنگ امپریالیستی را در ابعادی وسیع و با تبعات مستقیم هولناک[۶] بر مردمان این سرزمین تحمیل کند؛ و از سوی دیگر، این جنگ مسیر تکوین فاعلیت سیاسی ستمدیدگان ایران (و خاورمیانه) را که طی چند دهه مبارزهی مستمر و پرهزینه (تحت شرایط مخوف خفقان و سرکوب دولتی) شکل گرفته بود مختل کرده است. در عین حال، این جنگ نهتنها فضای زیست مردمان خاورمیانه را بیشتر از همیشه ناامن و ناپایدار و شکننده کرده و از این طریق زمینهی رشد گرایشها و سیاستهای ارتجاعی را هموارتر کرده است، بلکه با فعالتر کردن ماشین نظامی در خاورمیانه، این منطقهی ملتهب را بیش از گذشته مستعد برآمدن دولتهایی متکی بر نظامیگری و خفقان سیاسی-امنیتی کرده است.
بر این اساس، یکی از کارکردهای اساسی این جنگ تقویت سازوکارهاییست که بازسازی و تثبیت اقتدار دولتها بر تودههای تحت ستم در روند رویاروییهای ناگزیر آنها را تضمین میکنند؛ فارغ از اینکه در پی این جنگ شکل آتی حکومت و ترکیب آتی حاکمان جغرافیای ایران چگونه تغییر کند. از این نظر، جنگ حاضر در کنار همهی فجایع انسانی و زیستمحیطی و نابودی منابع و زیرساختهای زیستی ستمدیدگان، متاخرترین نمونهی سیاستهای امپریالیستی در خاورمیانه و جنوب جهانیست که راهبرد دیرینِ مُنقادسازی سوژگی ستمدیدگان را دنبال میکنند. از آنجا که مبنای هر گونه امید مادی برای نجات و رهایی مردمان خاورمیانه احیای سوژگی مترقی و انقلابی فرودستان و ستمدیدگان است، لازم است این موضوع را واکاوی کنیم:
الف) زمینههای متاخر در تکوین سوژگی سیاسی انسان ایرانی
فهم تأثیرات تراژیک جنگ حاضر بر زوال و سرکوب سوژگی ستمدیدگان ایران نیازمند نگاهی به زمینههای تاریخی آن است. پیش از هرچیز باید باید دو نکتهی همبسته را خاطرنشان کرد: ۱) اگرچه در اثر تبعات این جنگ سازوکارهای سرکوب سوژگی ستمدیدگان ابعاد مهیبی به خود میگیرد، اما این سرکوب در امتداد فرایندیست که ریشههای قدیمیتری در فضای سرکوب و خفقان سیاسی نظام خودکامه دارد. ۲) سخنگفتن از سرکوب سوژگی ستمدیدگان (بهواسطهی این جنگ) بهمعنای آن نیست که در روند رویارویی ستمدیدگان با نظام سیاسی منحط حاکم بر ایران سوژگی جمعیِ کمابیش همگنی (با جهتگیری مترقی) وجود داشته است. درعوض منظور ما این است که تبعات وضعیت جنگی (و سناریوهای قدرتمدارانهی پساجنگ): ۱) با سرکوبهای مستقیم و تضعیف نیروهای مترقی همراهند۲) به واسطهی گسترش فضای هراس و ناامنی عمومی، به رشد رویکرد انفعالی و تقدیرگرایی دامن میزنند؛ و باز بهواسطهی سیطرهی همین فضا ۳) به دوگانهسازیهایی منجر میشوند که فضای فکری و سیاسی جامعه را بهشدت قطبی میکنند و امکانات تکوین سوژگی سیاسی مترقی را محدود یا مسدود میکنند. از نظر ما، اگرچه سرکوبهای مستقیم (و کشتار) نیروها و جریانات انقلابی و مترقی بخشی از تبعات این جنگ خواهد بود، اما کارکرد سرکوبگرانهی اصلی این فضای جنگی تقویت زمینههاییست که فرایندهای تکوین سوژگی سیاسی را به مسیرهای ارتجاعی سوق میدهند (دگردیسی سوژگی جمعی). این نکته نیاز به توضیح بیشتری دارد، هم در رابطه با سابقهی نزدیک این فرایند دگردیسی، و هم در رابطه با چشمانداز آتی آن:
حاکمان جمهوری اسلامی از دیرباز در مواجهه با تضادها و بحرانهای فزآینده بهجای تندادن به گشایش سیاسی و انجام اصلاحات سیاسی-اجتماعی و اقتصادی، مطالبات و خیزشهای مردمی را با قساوتی فزاینده سرکوب کردهاند؛ و در همان حال که شدت استثمار و دامنهی سلب مالکیت و فساد ساختاری بهطور نامحدود افزایش مییافت، حاکمان راهبرد بسط نظامیگری، سیاست هستهای و موشکی و مداخلات تهاجمی منطقهای (در پوشش استکبارستیزی و صهیونیسمستیزی) را با جدیت و هیاهوی بیشتری پی میگرفتند. این روند از یکسو به برپایی خیزشهای تودهای متعدد (از سال ۲۰۱۷) انجامید که البته همهی آنها با سرکوبهای خونین و مهیبی مواجه شدند. آخرین آنها خیزش ژینا بود که بهلحاظ ابعاد مشارکت انسانی و گسترهی جغرافیایی خیزش، بازهی زمانی استمرار و گسترهی امید به تغییر، و البته شدت و دامنهی سرکوبهای دولتی در سطح بالاتری از خیزشهای قبلی قرار داشت. سرکوب و افول این خیزشهای تودهای و خصوصا خیزش ژینا به استیصال و انفعالی دامن زد که میدان نفوذ گفتارهای ارتجاعی (نظیر سلطنتطلبی و عظمتطلبی ناسیونالیستی و شووینیستی) را – بر زمینههای از پیش موجودِ آن – در میان مخالفان حاکمیت و تودهی ناراضیان افزایش داد. در غیاب نیروها و رسانههای مترقی (یا ضعف و پراکندگی تاریخا تحمیلشده بر آنان)، چنین گرایشها و گفتمانهایی بهطور مستمر توسط رسانههای فارسیزبان غربی و تلویزیونهای شبانهروزی وابسته به عربستان سعودی و اسرائیل (نظیر تلویزیون «من و تو» و «ایران اینترنشنال») تغذیه شدند. این گفتارها و رسانههای قدرتمدار بهطور مستمر و نظاممند رنج استیصال ناشی از ناکامی و بیافقی سیاسیِ تودهها را با توهم منجی بیرونی پاسخ میدادند و خشم و نفرت آنان به حاکمان جمهوری اسلامی را بهسمت انگارهی «دشمن دشمن من دوست من است» کانالیزه میکردند. نفوذ چنین جریانات و گفتمانهایی خصوصا در روند افول قیام ژینا (که دورهی اوج الهامبخشاش آنها را موقتاً کنار زده بود) بهطرز مشهودی رشد یافت. اینها نهتنها روند افول خیزشی که شدیدا در معرض سرکوب دولتی بود را تسریع کردند بلکه پس از شکست نهایی این خیزش به گفتمانهای مسلط در فضای سیاسی ضددولتی ایران (در داخل کشور و در فضای دیاسپورا) بدل شدند. در این دوره بود که خویشاوندی گفتار سلطنتطلبی (و بخشا ناسیونالیسم عظمتطلب ایرانی) با گفتار اسرائیلدوستی (ستایش مشی اسرائیل علیه فلسطینیان) در فضای عمومی علنی شد و نیز دفاع پیشین هواداران سلطنتطلبی از تحریمهای اقتصادی غرب با ابراز اشتیاق علنی به تهاجم محتمل ایالات متحد یا اسرائیل به ایران برای «آزادسازی» مردم ایران بدل شد[۷]. اما در واکنش تقابلی نسبت به این رویکرد ارتجاعی، گفتار سیاسی دیگری تقویت شد که پیامدهای ستمبار تحریمهای اقتصادی ایران، بیعدالتی آشکار همبسته با وضعیت اسفبار فلسطینیان و جولان مهارناپذیر دولت اسرائیل، و سایر سیاستهای امپریالیستی ایالات متحده در خاورمیانه را دستمایهی دفاع تمامقد یا تاکتیکی از راهبرد ژئوپلتیکی حکومت ایران و بسط نظامیگری آن (سیاستهای هستهای و موشکی) قرار میداد. این رویکرد البته خود لایههای ناهمگونی را در بر داشت: از هواداران سرسخت ولایت فقیه یا سایر وابستگان حاکمیت که ضمن پشتیبانی از راهبرد ژئوپولتیکی و منطقهای دولت ایران بر پایهی «محور مقاومت»، به چیزی کمتر از نابودی اسرائیل قانع نبودند؛ تا چپهای میانهرو و حتی چپهای رادیکالی که خواه از موضع ناسیونالیستی و خواه از منظر آنتیامپریالیستی (که همپوشانیهایی هم دارند) با حدت و شدت متفاوت (و استدلالهای متنوع) از راهبرد ژئوپولتیکی دولت ایران و/یا راهبرد نظامیگری آن دفاع میکردند. آنها عمدتا یا صریحاً نظامیگری و سیاست هستهای ایران را پاسخی ضروری به زیادهخواهی و سلطهگری نیروهای امپریالیستی و اسرائیل قلمداد میکردند. برخی از آنان، این راهبردهای دولتی را همچون شری ضروری تلقی میکردند و لذا نقد و نفی آنها را مصداقی از بیتوجهی به منافع ملی، و/یا مناسبات امپریالیستی (یا تلقینپذیری از گفتمان امپریالیستها) معرفی میکردند. در مقام رویکرد مشخص سیاسی، آنها یا مستقیم و غیرمستقیم از حاکمیت ایران دفاع میکردند، یا ضمن پشتیبانی تلویحی یا مبهم از جنبشهای اجتماعی، اولویت سیاسی خود را مقابله با مناسبات امپریالیستی در منطقه معرفی میکردند و استدلال میکردند که مشکلات سیاسی ما با حاکمان ایران نباید موجب شود که راهبرد ژئوپولتیکی و ضدامپریالیستیِ آن را تخطئه یا تضعیف کنیم. چنین تضادهایی میدان عمل محدود نیروهای چپ ایران را که پیش از آن هم بهشدت ضعیف و پراکنده بودند (خواه در اثر پیامدهای سرکوب مستمر و میراث کشتارهای جمعی زندانیان و انقلابیان طی دههی اول انقلاب، و خواه در اثر هژمونی روزافزون گفتارهای نولیبرالی و پیشبرد تحمیلی سیاستهای نولیبرالی) محدودتر کرد و به مانعی (یکی از موانع) برای گسترش جنبشهای اجتماعی مترقی بدل شد. برای مثال، «چپ محور مقاومت» با برخورداری از پشتوانهی حمایتهای تبلیغاتی و سیاسی دولتی، در همان حال که بخشا با اتکا به ادبیات سیاسی پساکلونیالیستی و آنتیامپریالیستی، مخالفان بینش و رویکرد سیاسی خود را «چپ پرو-ناتو» «چپ استعماری»، «چپ برانداز» (طرفدار رژیم چنج)، «چپ لیبرال» و غیره مینامید، خیزشهای اعتراضی تودهای را پرورده و/یا بازیچهی قدرتهای امپریالیستی قلمداد میکرد و حضور برخی شعارها و گرایشهای متأثر از سلطنتطلبی در متن جنبشهای اعتراضی را (با ارجاع به رویکرد سیاسی منحط جریانات شاخص سلطنتطلب و وابستگیهای آشکارشان به نهادهای قدرت غربی یا دولت اسرائیل) دستمایهی تخطئهی این خیزشها و تصدیق رویکرد سیاسی خود قرار میداد. همهی این تنشها و تعارضات پس از افول نهایی قیام ژینا و بهویژه با شروع جنگ فاجعهبار اسرائیل در غزه شدت گرفت و قطببندیها و تنشهای سیاسی برآمده از دوگانهسازیها فضا را ملتهب کرد.
ب) تأثیرات مسالهی ایران-اسرائیل بر فضای فکری-سیاسی جامعهی ایران
جمهوری اسلامی پس از استقرار و تثبیت قدرت ضدانقلابیاش در قالب یک دولت، دکترین سیاسی-ایدئولوژیکاش را بر پایهی شیعهگری، استکبارستیزی (ضدیت با غرب) و اسرائیلستیزی (ضدیت با صهیونیسم) تنظیم کرد. دهههای متوالی ستمدیدگان ایران شاهد بودند که همان دستگاهی که مطالبات ابتدایی مردم را با سرکوب و زندان و اعدام پاسخ میدهد، با دستان دیگرش پرچم دفاع از آرمان فلسطین و ستیز آشتیناپذیر با دولتهای غربی و اسرائیل و دهانش را با آیههای قرآن و آموزههای اسلامی پر میکند. از آنجا که طی دهههای اخیر مجموع مخالفتها و اعتراضها و خیزشهای مردمی همگی در تغییر وضعیت ستمبار حاکم بر ایران ناکام ماندهاند، بهطور عام زمینهی نفوذ اجتماعی گرایشهای فکری-سیاسیای فراهم شد که بر نفی شالودههای دکترین دولتی بنا شدهاند: سکولاریسم و حتی دینستیزی (در برابر حکومت دینی)، ناسیونالیسم باستانگرا (در برابر تحقیر دولتی آن بهنفع اسلام)، شیفتگی به الگوهای غربی حیات اجتماعی-سیاسی و فرهنگی (در واکنش به غربستزی دولتی)؛ دفاع حماسی از «بازار آزاد» (بهعنوان بدیلی در برابر اقتصاد معیوب و بحرانزدهی ایران که دولتی تلقی میشود)؛ و سرانجام اسرائیلدوستی (بهدلیل وزن بالای انگارههای «اسرائیلستیزی» و «حمایت از فلسطین» در پروپاگاندای دولتی برای توجیه مداخلات پرهزینهی منطقهای و راهبرد «محور مقاومت»). در همین راستا و در پیوند با برخی مولفههای فوق، در دهههای اخیر گفتارهای مبلغ چپهراسی و چپستیزی و بهطور کلی انقلابستیزی هم نفوذ گسترده آی در ایران یافتهاند: تکثیر این گفتارها نخست با اصلاحطلبان حکومتی شروع شد که برای پیشبرد پروژهی دولتی نئولیبرالیسم در ایران (به تأسی از پیغمران نولیبرالیسم و برای خنثیکردن مقاومت اجتماعی) نخست هجمهی عظیمی را علیه اندیشهی چپ و نیروهای چپگرا آغاز کردند و در ادامه به تخطئهی انقلاب ۵۷ (و بهطور کلی نفس انقلاب) پرداختند، چرا که در نظر آنان این انقلاب از آموزههای مارکسیستی و ضدامپریالیستی تغذیه شده بود. پس از کناررفتن رسوای اصلاحطلبان حکومتی از هستهی اصلی قدرت آنها سالیان متوالی در حواشی دستگاه دولت و با استفاده از نفوذ سیاسی و امکاناتی که همچنان در اختیار داشتند، همین گفتارها (چپهراسی و انقلابهراسی) را بسط دادند و ضمن تلفیق آنها با گفتارهای ناسیونالیستیْ – بهلحاظ گفتمانی – زمینهساز ظهور گفتار سلطنتطلبی و و عظمتطلبی ایرانی شدند؛ کما اینکه بسیاری از اصلاحطلبان سابق به نظریهپردازان، فعالان و مبلغان سلطنتطلبی بدل شدند. زمانی که میدان نفوذ سلطنتطلبی گسترش یافت، سلطنتطلبان درکنار سایر پرچمهایشان (نژادپرستی علیه ملیتهای تحت ستم ایران، بیگانههراسی و مهاجرستیزی عمدتا علیه مهاجران افغانستانی، اسلامهراسی و عرب ستیزی، اسرائیلدوستی)، پرچم چپستیزی را هم بهدست گرفتند. بخشی از سرسختی آنان در چپستیزیشان ضدیت اساسی آنان با انقلاب ضدسلطنتی ۵۷ (بهعنوان شالودهی همهی مشکلات ایران) بود؛ و بخش دیگر این سرسختی، رویکردی واکنشی بود به گفتار پرهیاهوی «چپ محور مقاومت» که با ادبیات سیاسی چپ هم از جمهوری اسلامی دفاع میکرد، هم از آرمان رهایی فلسطین، و هم از اسلام سیاسی و حماس و حزبالله بهسان نیروهای مقاومت. ضمن اینکه نیروهای چپ اپوزیسیون نیز عمدتا با آرمان فلسطین همدلی و همبستگی نشان میدادند و بهدرجات مختلف مخالف مشی صهیونیستی و کارکردهای امپریالیستی دولت اسرائیل بودهاند. بدینترتیب، رشد گفتار چپستیزی در ایران پیوندی چندجانبه با رشد گفتار اسرائیلدوستی یافت. هرچه پروپاگاندای اسرائیلستیزی جمهوری اسلامی بیشتر شد و هزینههای عمومی راهبرد «محور مقاومت» برای مردمان ایران (نظیر پیامدهای تحریم اقتصادی) سنگینتر شد[۸]، گفتار اسرائیلدوستی هم نفوذ بیشتری یافت. بهویژه با نظر به اینکه در پی شکستهای متوالی و پرهزینهی خیزشهای مردمی، عبور از جمهوری اسلامی به نیروی مردم ناممکن مینمود و تلویزیونهای فارسیزبانِ پرواسرائیل هم شبانهروز – بر بافتار این استیصال عمومی – گفتار ایدئولوژیکشان را تکثیر میکردند.
بر این بستر تاریخی، جنگ اسرائیل در غزه آغاز شد؛ چنگی که دولت ایران هم بهواسطهی هدایت «محور مقاومت» در معادلات آن دخیل بود. طی این جنگ نهتنها رتوریک تهاجمی و تهدیدات متقابل میان دو دولت شدت یافت، بلکه برخوردهای نظامی متعددی هم رخ داد که همهی اینها بار دیگر مسالهی «ایران-اسرائیل» و مسالهی فلسطین را بار دیگر در گفتارهای عمومی برجسته کرد. در این مقطع، که با پیامدهای روانی شکست نهایی خیزش ژینا هم مقارن بود، پروپاگاندای دولت اسرائیل و رسانههای همسو با آن بهطور عیانتر و مستقیمتری نسبت به قبل افکار عمومی ایران را نشانه گرفتند. برای مثال، نتانیاهو چندین بار برای ایرانیان سخنرانی کرد و ضمن ستودن مبارزات آنها علیه جمهوری اسلامی، به مردمان ناراضی و مستأصل وعدهی «نجات ایران» را داد. در سوی دیگر، سلطنتطلبان و جریانات سیاسی خویشاوند آنان هم عیانتر از همیشه به دفاع تمامقد از سیاستهای اسرائیل (بهطور کلی) و توجیه و تحریف تمامقد جنایتهای جنگی اسرائیل در غزه (به طور خاص) روی آوردند و حتی بخش قابلتوجهی از هواداران فعال این جریانات از نسلکشی و پاکسازی قومی دولت اسرائیل در غزه با آموزههای اسلامهراسانه و عربستیزانه استقبال کردند. با این همه، شالودهی عینی مهم نزدیکی سیاسی-ایدئولوژیک هواداران سلطنتطلبی با دولت اسرائیل (تا مرز شیفتگی)، ضدیت مشترک آنها با جمهوری اسلامی بود (بر پایهی نفوذ وسعتیافتهی انگارهی «دشمن دشمن من دوست من است»؛ علاوه بر این، این خویشاوندی همچنین با دو چشمانداز استراتژیک پیوند داشت: یکی قدرت نظامی بالای اسرائیل و [تصور] امکان استفاده از آن علیه جمهوری اسلامی در بافتار تنشها و تهدیدات فزایندهی سیاسی-نظامی؛ دومی نزدیکی حاکمان اسرائیل با حاکمان ایالات متحده بهعنوان همپیمانان راهبردی، و [تصور] امکان استفادهی سلطنتطلبان از آن برای رسیدن به بهقدرت در فردای سقوط جمهوری اسلامی[۹]. بر این اساس، بهنظر میرسد در محاسبات ایالات متحده و اسرائیل برای امکانسنجی تهاجم نظامی به ایران، نهفقط تضعیف پیشینی قوای نظامیِ منطقهای ایران نقش داشته است، بلکه نوع واکنش عمومی به تهاجم نظامی (از جانب اسرائیل) نیز نقش مهمی داشته است و مشخصاً با درنظر گرفتن فضای ذهنی-روانی حاکم بر جامعه که بخشا متأثر از انگارهی «دشمن دشمن من دوست من است»، دستکم دافعهی خاصی نسبت به مداخلهی نظامی دولت اسرائیل ندارد (هرچند گسترش تبعات فاجعهبار این تهاجم نظامی میتواند این ورق را برگرداند). در سوی دیگر، گفتمان سلطنتطلبی با رهیافت مطلوب قدرتهای غربی برای بازتنظیم یا بازسازی قدرت سیاسی در ایران همخوانی بارزی دارد: اکنون که با مجوز و پشتیبانی همهجانبهی این قدرتها سرانجام دولت اسرائیل فرصت یافت تا ضربهی قاطع به توان نظامی حریف منطقهای دیرینهاش (دولت ایران) وارد کند، اگر همانگونه که از شواهد برمیآید دولت جمهوری اسلامی در آستانهی فروپاشی قرار گیرد، جریان سلطنتطلبی میتواند کاندیدای مناسبی برای جابجایی قدرت (بدیلسازی از بالا) باشد (دستکم در فاز اولیه): چون بسیاری از فاکتورهای لازم برای ایفای چنین نقشی را داراست: پروغرب، مدافع سرسخت نولیبرالیسم، پرواسرائیل (پروصهیونیسم)، چپستیز، و شدیدا اهل بدهبستان.
ج) ردپای مسالهی فلسطین-اسرائیل(-ایران) در پهنهی اپوزیسیون چپ
در ساحت چپ اپوزیسیون ایران، اگرچه همبستگی با فلسطینیان و موضعگیری در برابر نسلکشی و پاکسازی قومیِ صهیونیستی عمدتا ضرورتی پذیرفتهشده بود، اما چگونگی مفصلبندی این همبستگی اعتراضی با پیکار علیه جمهوری اسلامی خود به یک محل نزاع گفتمانی و سیاسی بدل شد. در سطح جهانی، رویکرد گفتمانی غالب در تحرکات همبستگی انترناسیونالیستی با مقاومت فلسطین، با برجستهکردن ضرورت پشتیبانی از مقاومت فلسطین و ایستادگی در برابر ماشین کشتار و نسلکشی، عمدتا جایگاه سیاسی-تاریخی حماس را در پرانتز میگذاشت و صریحاً یا تلویحا این جریان را بهمنزلهی نمایندهی مقاومت فلسطینیان بهرسمیت میشناخِت. حال آنکه طیف چپ اپوزیسیون دولت ایران برای همراهی با این رویکرد انترناسیونالیستیِ غالب، میبایست: یا خویشاوندی سیاسی-ایدئولوژیک حماس (و جهاد اسلامی) با دولت جمهوری اسلامی را در پرانتز قرار دهد و در عملْ اغلب از ضدیت با جمهوری اسلامی در متن کنش همبستگی با فلسطین چشمپوشی کند (چون اکنون حماس – و بهاعتبار آن رویکرد غالب – مقاومت فلسطین، بیش از همیشه به پشتیبانیهای سیاسی-نظامی جمهوری اسلامی نیازمند بود)؛ یا از اشکال پیچیدهتر ولی مهجورتر همبستگی با فلسطین (بهدلیل استقبال کمتر ِچپ فلسطینی و خاورمیانهای) دفاع کند؛ و یا رویکردی انفعالی و/یا مبهم و بیاثر اتخاذ کند. این معضل نظری-استراتژیک که موجب بروز تعارضات رویکردی و تنشهای سیاسیِ مشهود نزد طیف نیروهای چپ ایرانی شد (بیآنکه مختص فضای ایران باشد)، درنهایت حلناشده باقی ماند، تا اینکه اکنون پس از تجاوز اسرائیل به ایران و برپایی جنگی مستقیم و نابرابر، در کنار تشدید همهی تعارضات و قطببندیهای عامی که برشمردیم[۱۰]، با شدت بیشتری دامنگیر چپ ایران و خاورمیانه شود. برای مثال، بخشی از چپ ایران تجاوز نظامی اسرائیل به ایران را عبور از خطقرمزی میداند که ایستادگی در برابر آن – فارغ از نوع حاکمیت سیاسیِ مستقر – ضروری است[۱۱]. این رویکرد با اینکه در مقام استدلال از موضعی آنتیامپریالیستی (و ضدصهیونیستی و/یا انسانگرایانه) عزیمت میکند، در موضعگیری سیاسی نهایی عمدتا تأکید اصلی را بر ضدیت/مقابله با اسرائیل (بهعنوان دولتی متجاوز با پیشینهی جنگافروزی) میگذارد و نقش جمهوری اسلامی در زمینهسازی این جنگ را در پرانتز قرار میدهد. برخی نیز از همان نقطهی عزیمت، از «حق دفاع از خود» [حکومت] ایران سخن میگویند و یا بر پایهی آن، از شیوهی «ایستادگی» جمهوری اسلامی حمایت میکنند و یا حتی از ضرورت مشارکت در «جنگ میهنی» سخن میگویند. بهطور کلی، در فضای جنگیِ ملتهب کنونی، در سپهر چپ اپوزیسیون ایران غلبه با گفتمانهاییست که عمدتا با خوانشی ویژه از آنتیامپریالیسم بر نفس این تهاجم نظامی و نقش بیواسطهی دولت مهاجم تأکید میکنند. هرچند آنان با پیونددادن تهاجم اسرائیل (با ایران) با جنگ و نسلکشی در غزه، (بهدرستی) به ضرورت مقابله با سلطهجویی دولت اسرائیل و ایستادگی در برابر آن ارجاع میدهند؛ ولی در عین حال، هر اشارهای به نقش جمهوری اسلامی در زمینهسازی یا تسهیل وقوع این جنگ را نوعی نسبیسازی (یا سفیدشویی) اقدام جنایتکارانهی اسرائیل یا همارزسازی نقشهای دو دولت تلقی میکنند. این رویکرد کمابیش خویشاوند یا دنبالهی رویکردی در فضای غالب همبستگی انترناسیونالیستی با فلسطین است که شرط «همبستگی واقعی» با فلسطین را پرهیز از انتقاد از تهاجم ۷ اکتبر حماس یا پرهیز از بهپرسشگرفتن کارکرد واقعی حماس برای چشمانداز مقاومت فلسطین قلمداد میکردند. بهعبارت دیگر، ماهیت جنایتکارانهی جنگ اخیر یک قطببندی از پیش موجود در چپ ایران (و احیاناً خاورمیانه) را فعالتر کرده است که عمدتا بهسمت اتخاذ واکنش اخلاقی قاطع (و رادیکال) علیه تحریفهای سیاسی و رسانهای گفتارهای میناستریم گرایش دارند. کمابیش بر چنین بافتاری، «چپ محور مقاومت» – همانند مقامات دولت ایران – تهاجم اسرائیل را دلیل درستی رویکرد سیاسی خود (و حقانیت راهبردهای ژئوپلتیکی جمهوری اسلامی) تلقی میکند، و با جدیت بیشتری فعالیتهای تبلیغی خود در سپهر عمومی را دنبال میکند. نکته اینجاست که بهواسطهی فضای قطبیشده و ملتهب کنونی، گفتارهایی که به «وحدت ملی» در برابر «دشمن خارجی» (و تعلیق تاکتیکی مبارزهجویی علیه جمهوری اسلامی) دعوت میکنند، این رویکرد اکنون شانس بیشتری برای جذب مخاطبان مورد نظرش دارد؛ خصوصا با نظر به آگاهی عمومی از پیامدهای فاجعهباری که مداخلات نظامی امپریالیستی در عراق و افغانستان و لیبی و سوریه و غیره بر جای گذاشتهاند). شواهد هم گویای آن است که بخشی از نیروهای چپ ایرانی بیشوکم به چنین جهتی سوق یافتهاند. در سوی دیگر، بخشهایی از اپوزیسیون سوسیالدموکرات ایرانی (مشابه طیفی از اپوزیسیون لیبرال) از منظر حقوقبشری موضعی ضدجنگ اتخاذ کردهاند و با درجات متفاوتی از نکوهش تجاوز دولت اسرائیل، به دیپلماسی دولتها و فشار نهادهای بینالمللی بر دولتهای اسرائیل و ایران (بهترتیب، برای آتشبس و عقبنشینی از سیاست هستهای) امید بستهاند. با این اوصاف، در پی تجاوز اسرائیل تعارض صفبندیها در اپوزیسیون چپ ایران بهگونهای شدت یافته است که امکان نقشآفرینی موثر چپ در تدارک جنبشی ضدجنگ و توامان ضداستبداد و ضدسلطه را تضعیف کرده است. بدینسبب، تا اینجا بهنظر نمیرسد که حتی وقوع این رویداد مهیب هم بتواند کاتالیزوری باشد برای ارتقای سهم ناچیز چپ انقلابی ایران در تقویت مسیرهایی برای تکوین سوژگی جمعی و مترقی در سپهر سیاسی ایران. گرچه دینامیک تحولات هر دم میتواند به گشایش امکانات نهفتهای راه ببرد که جهت معادلات را تغییر دهند[۱۲].
۴) چالشهای فکری برپایی مقاومت انترناسیونالیستی
حتی اگر آتش جنگ کنونی بهزودی خاموش شود، تهاجم نظامی اسرائیل (و ایالات متحد) به ایران – فارغ از پیامدهای مستقیم آن (کشتار و ویرانگری و تشدید سرکوبهای داخلی) – مسیر خطرناکی را برای آیندهی خاورمیانه ریلگذاری کرده است: اول از همه بهواسطهی نرمالیزهکردن وقوع جنگ و امکان معلقسازی همهی موازین بینالمللی (نظیر حملهی نظامی به تأسیسات هستهای)؛ همچنان که جنگ و نسلکشی مستمر در غزه نیز مرزهای روندهای معاصر انسانزُداییِ سیستماتیک از گروههای انسانی را چنان جابجا کرده است که وقوع آن تنها در پیوند با برآمدن موج جهانی نئوفاشیسم قابل فهم است. پیامد این امر، کاشتن بذر تنشهای هولناک آینده است که پیش از هرچیز با تشدید روند نظامیشدن خاورمیانه یا تشدید گرایش دولتهای منطقه بهسمت نظامیگری (و لاجرم اقتدارگرایی) همبسته است. دوم، جنگ اخیر بهواسطهی پیامدهای مستقیماش در سرکوب مستقیم نیروها و جریانات و جنبشهای مترقی در جغرافیای ایران به خلاء فاعلیت مردمی در میدان سیاست میانجامد که یا راه را برای انکشاف و قدرتگیری نیروهای ضدمردمی میگشاید (نظیر بدیلسازی امپریالیستی از بالا)، و یا با تشدید بحرانهای اجتماعی و ناامنیهای عمومیْ شکافهای موجود را درجهتی فعال میکند که ماحصل آن رویارویی مردمان تحتستم با یکدیگر (نه با بنیانهای نظم مستقر) یا حرکت بهسمت جنگ داخلی و فروپاشی اجتماعی خواهد بود. سوم اینکه این جنگ دستکم بهمیانجی عوامل زیر تأثیرات مخربی بر شرایط آتی تکوین سوژگی ستمدیدگان در جغرافیای ایران و خاورمیانه برجای میگذارد: با سوقدادن ستمدیدگان بهسمت انفعال سیاسی بهواسطهی تشدید ناامنیهای زیستی-معیشتی، تشدید خفقان سیاسی و سرکوبهای امنیتی، و تشدید بحرانهای اجتماعی؛ با دامنزدن به ناسیونالیسم و عظمتطلبی ملی (و لاجرم نژادپرستی و دیگریهراسی) بهواسطهی تقویت توامان فضای هراس عمومی و حس تحقیر و بیقدرتی؛ با دامنزدن به گرایشهای بنیادگرایی اسلامی (اسلام در برابر یهودیت)؛ با دامنزدن به یهودستیزی از طریق عیانکردن سویهای حاد از بیعدالتی جهان معاصر در رابطه با جایگاه مهارناپذیر دولت اسرائیل (چون دولت اسرائیل نهفقط مشی تهاجمی و ضدانسانیاش را در پوشش نمایندگی ارادهی یهودیان جهان پیش میبرد، بلکه این مسیر را ورای همهی قواعد و بازدارندگیهای متعارف جهانی و با حمایتهای بیقیدوشرط قدرتهای جهانی طی میکند). شاید همهی این خطرات را بتوان اینگونه خلاصه کرد: تهاجم اسرائیل به ایران با پوشاندن بنیانهای سرمایهدارانهی بحران خاورمیانه در پس منازعات دولتها و ایدئولوژیها، به تضعیف روندهای تکوین آگاهی طبقاتی و ضدسرمایهدارانهی ستمدیدگان میانجامد.
از آنجا که این متن – در وهلهی نخست – رو به رفقای چپ دارد، درادامه به بازتابهای موقعیت آشوبناک اخیر خاورمیانه در میان طیف چپ میپردازیم تا عواملی را واکاوی کنیم که به رویکردهایی متعارض از سوی آنان برای مداخلهی سیاسی در وضعیت خاورمیانه منجر شدهاند؛ تعارضاتی که از دید ما موجب پراکندگی، واگرایی و تضعیف قوای سیاسی چپ شدهاند . بهبیان دیگر، میکوشیم چالشهای موجود در درون نیروهای چپ خاورمیانه که – از دید ما – تدارک استراتژی و چشمانداز انترناسیونالیستی بدیل را دشوار کردهاند مورد واکاوی انتقادی قرار دهیم:
از نظر ما بازتولید تعارضات و قطببندیهای سیاسی در درون نیروهای چپ[۱۳] ایران (و خاورمیانه) در دورهی متاخر عمدتا بهلحاظ ذهنی در ابهامات/چالشهای نظری زیر ریشه دارد: نحوهی درهمتنیدگی سرمایهداری خودکامهی ملی با مناسبات سرمایهدارانهی جهانی؛ ماهیت و کارکردهای امپریالیسم در سرمایهداری معاصر، نحوهی مبارزهی توامان با مناسبات استبدادی، استثماری و سلطهی امپریالیستی؛ و در پیوند با آنها، نحوهی رویارویی با جنایات و خطرات توسعهطلبی استعماری-صهیونیستی. اما بهلحاظ عینی (بستر مادی و تاریخی)، گسترش مشهود این واگراییها و قطببندیهای سیاسی بازتابیست از تعارضات ساختاری نظم جهانی. چون در جهان معاصر: از یکسو، بازتولید مناسبات و ملزومات انباشت سرمایه (بهعنوان شالودهی اصلی نظم مسلط) توامان نیازمند مهار تودههای تحت ستم (سرکوب فاعلیت ستمدیدگان) و تغذیهی چرخههای «انباشت نظامیشده» (militarized accumulation) است؛ و تأمین این نیاز مستلزم بازتولید ساختارهای قدرت امپریالیستی در سطوح منطقهای و ملیست؛ ساختارهایی که عمدتا بهمیانجی تثبیت قدرتهای خودکامه و متکی بر نظامیگری و نحوهی بازیگری آنان محقق میشوند. از سوی دیگر، تعارضات سیال ولی گریزناپذیرِ منافع میان کانونهای امپریالیستی در قالب شکافها/تعارضاتی در درون دولتها، میان دولتها و تنشهای منطقهای تجلی مییابند، که بسته به مختصات انضمامی-تاریخی[۱۴]، از شکافها و ستیزهای ملی، مذهبی، سیاسی و غیره تأثیر میپذیرند. حال آنکه بیرونیترین تجلیات این تعارضات، همزمان بهمیانجی سازوکارهای مختلف روابط قدرت امپریالیستی، از سیالیت و دینامیک تعارضات منافع بین کانونهای اصلی سرمایهداری نیز تأثیر میپذیرند. در چنین وضعیتی تأمین ملزومات بازتولید نظم جهانی در مسیرهای چنان پیچیدهای محقق میشود که عمدتا تنها تعارضات میان بازیگران ملی و شکافهای بحرانیشده در سطح انضمامی را برجسته میکنند، نه نظمی که این تعارضات در درون آن شکل میگیرند، عمل میکنند و نهایتاً به آن خدمت میکنند. بهبیان دیگر، امر بیرونی و پدیداریْ امر زیرین و ریشهای را میپوشاند. این وضعیت در مورد کارکردهای دو دولت اسرائیل و جمهوری اسلامی (و ستیزهای مستمرشان) در تکوین نظم کنونی خاورمیانه هم مصداق دارد. لذا وظیفهی فکری-سیاسی دشوار ما نشاندادن هستهی مشترک امپریالیستی این تعارضات است؛ جایی که اشکال ظاهر خودبسندهی تجلی این تعارضات، خویشاوندی ماهوی نظامهای سیاسی متولی آنها را پنهان میکنند[۱۵].
ماشین جنگی-نظامی در خاورمیانه از نیم قرن پیش تاکنون دو موتور اصلی پیشران (در کنار موتورهای جانبی) داشته است: یکی دولت اسرائیل (با تکیه بر ایدئولوژی صهیونیسم) و دیگری دولت ایران (با تکیه بر خوانشی منحط از اسلام سیاسی یا بنیادگرایی شیعی). اگرچه این دو دولت طی بیش از چهاردههی گذشته بهواسطهی این ایدئولوژیها رویکردهای خود را توجیه کردهاند و همزمان – بهطور فزاینده – در تقابل با یکدیگر قرار گرفتهاند، اما نه آن ایدئولوژیها و نه این ستیزها بهتنهایی سرشت تاریخی آنها و سرشت جنگ اخیر را توضیح نمیدهند[۱۶]. بسیاری از جریانات و گرایشهای چپ خاورمیانه بهدلایل قابلفهمی تأکید ویژهای بر معضل مهارناپذیریِ اسرائیل (و صهیونیسم) و مسالهی حلنشدهی فلسطین دارند. دستکم جنگ و نسلکشی در غزه و تهاجم اسرائیل به ایران نشان میدهند که این دغدغه فینفسه درست است. اما مشکل سیاسی جایی سر باز میکند که بخواهیم با عزیمت از این دغدغهی موجه به استراتژی انترناسیونالیستی-انقلابی در پهنهی خاورمیانه برسیم. اگر نخواهیم کل این استراتژی بر پایهی حقانیت اخلاقی و بیان خشم اخلاقی بنا شود (چنانکه در رویکرد این رفقا مشهود است)، باید بتوانیم نشان دهیم که چرا مسالهی فلسطین بهطور مادی (و نه صرفاً اخلاقی) هم مسالهی همهی جوامع خاورمیانه است؛ یعنی نشان دهیم که چگونه سازوکارهایی که بنمایهی ستم تاریخی بر فسلطینیان (تا سرحدات وصفناپذیر کنونی) را شکل دادهاند در سراسر خاورمیانه (و به تعبیری جهان) بهدرجات مختلف توزیع شدهاند و درهمتنیدهاند. در اینجا باید بتوانیم از خاصبودگی ستمی که در عملکرد دولت صهیونیستی اسرائیل تجلی مییابد، به عامبودگی مناسبات ستم و رنج مردمان خاورمیانه برسیم که ماهیتی امریالیستی (و لذا مشترک و فراگیر) دارند. برای اینکار باید رویکردی شمولگرا اتخاذ کنیم و نه خاصگرا[۱۷]. از این نظر، تفاوت نظریه و استراتژی منافاتی با این فاکت ندارد که قوت یا ضعف استراتژیها نهایتا در پشتوانهی نظری آنها ریشه دارد. اگر بناست مردمان ایران و خاورمیانه با فلسطینیان همبستگی نشان دهند این همبستگی صرفاً ازطریق نشاندادن دولت اسرائیل بهمثابهی دشمن مشترک (و بنابراین معضل اصلی) و اجماع بر سر آن محقق نمیشود؛ بلکه برپایی آن را باید با طرح وسیع این استدلال پی گرفت که همهی دولتهای منطقه بیشوکم درخدمت مناسباتی قرار دارند که اسرائیل درخدمت آنها و متکی بر آنهاست؛ و از ایننظر، همهی آنها در ساختن جهنم خاورمیانه خویشاوند و مکمل یکدیگرند (گیریم با سهمها و درجاتی متفاوت).
رویکردی که ما از آن دفاع میکنیم («راه سوم») – برخلاف تعابیر و خوانشهای سطحی یا تحریفآمیز از آن – نه تفاوتهای موجود در نقش مخرب دولتهای خاورمیانه در بازتولید این جهنم را همسانسازی میکند، و نه اساساً بر اسلوبهای مقایسهای برای تعیین درجهی شرارت دولتها و/یا سلسلهمراتب ستمگری آنها تکیه دارد؛ بلکه هدف اصلی آن نشاندادن بنیانهای مشترک شر و ستم و درهمتنیدگی سازوکارهای بازتولید آنها در خاورمیانه است، تا ضرورت و امکان استراتژیک همپیوندی مبارزرات را برجسته کند. برای مثال، اگر دولت استعماری اسرائیل در قالب پیمانکار دولتهای امپریالیست غربی با مصونیتی آشکار چرخههای نظامیگری و تباهی در خاورمیانه را تقویت کرده و ستمها و فجایع عظیمی خلق کرده است، دولت ایران هم توامان بهسان یک قدرت ارتجاعی و سرکوبگر و نیز یک قدرت خُردهامپریالیستی در خاورمیانه کارکردهای مشابهی داشته است (گیریم در حوزههایی بعضا متفاوت و با شدت و ابعاد متفاوت)؛ خواه در داخل ایران، و خواه در منطقه (کافیست به نقش دولت ایران در سرنوشت تراژیک انقلاب سوریه و مردمان آن تأمل کنیم). نکتهی اساسی این است که ازقضا این دو دولت نهفقط مستمرا کارکردهای یکدیگر را تشدید کردهاند، بلکه تداوم کارکردهای هر دولت بیشوکم به تداوم کارکردهای دولت دیگر وابسته بوده است. با نادیدهگرفتن این مساله، بهناچار به خوانشی دولتگرایانه و اردوگاهی از آنتیامپریالیسم (مثلاً جهتگیری بهنفع مشی ژئوپلتیکی دولت ایران در برابر دولت اسرائیل و ایالات متحد) و/یا مکملهای ناسیونالیستی یا مذهبی آن میدان میدهیم، هر قدر هم که در حاشیه خاطرنشان کنیم که «ضدیت ما با جمهوری اسلامی [یا دولت اسرائیل] نیازی به اثبات ندارد[۱۸].» حال آنکه بخشی از وظایف راهبردی ما برای برونرفت از بنبست مبارزات طبقاتی/ضدسرمایهدارانه و انترناسیونالیستی خاورمیانه، همانطور که رفقای ما در گروه روژا (پاریس) خاطرنشان کردهاند[۱۹]، پایاندادن به روایت/داعیهی انحصاری و فاجعهبار امپریالیسمستیزی و صهیونیسمستیزی توسط جمهوری اسلامی (و نیروهای همسوی آن) است. بههمین اعتبار، ابعاد عظیم و بارز (و بیمهار) جنایتهای اسرائیل نمیتواند دلیلی کافی باشد برای اینکه همبستگی انترناسیونالیستی با مقاومت فلسطین معنا و چشمانداز این مقاومت و همبستگی را در جدایی انتزاعی از سایر تجارب زیستهی ستم در خاورمیانه (ازجمله در درون فلسطین) ترسیم کند. این نوع همبستگی بهلحاظ بازتابهای فکری و سیاسیاش – خواهناخواه – جنایات و خطرات سیاست صهیونیستی را در انتزاع از نظم جهانی (و لذا بهشیوهای ذاتگرایانه) و تجارب روزمرهی سایر ستمدیدگان برجسته میکند؛ و بهلحاظ عملی هم خواهناخواه طردکننده (لاجرم اقتدارگرایانه)، و محدود و ناپایدار (صرفاً متکی بر خشم اخلاقی) خواهد بود. تعارض درونی این نوع همبستگیْ در مسکوتگذاری مسالهی حماس یا جمهوری اسلامی بهنام دفاع از مقاومت فلسطین نمایان میشود.
رویکرد مورد نقد در این نوشتار در همان حال که رهیافت «راه سوم» (برای بازسازی مبارزهی انترناسیونالیستی در خاورمیانه) را به «گرایش به پاکدستی یا منزهطلبی اخلاقی»، «نشستن میان دو صندلی»، «همسانسازی فاعلیت اسرائیل با فاعلیت حماس»، «نشاندن – اقتدارگرایانهی – تجارب زیسته و سوژگی سیاسی خود بر فراز سوژگی و تجارب انسان فلسطینی» و بعضا حتی «اسلامهراسی»؛ «نسبیسازی و کمرنگکردن فاعلیت اسرائیل در تجاوز نظامی به ایران»، و نظایر اینها متهم میکند[۲۰]، معلوم نمیدارد که خاصسازی و انتزاع مورد نظر آنها چه مزیت و قابلیت استراتژیکی برای ارتقای مبارزات چپ خاورمیانه (و مقاومت فلسطین) داشته است یا دارد. نکته اینجاست که رهیافت «راه سوم» (نه روایتهای سطحی یا تحریفشدهی آن) از قضا هستهی اصلی دغدغههای این رفقا را نیز در بر دارد (نظیر دفاع از آرمان فلسطین، برجستهکردن سهم نامتقارن سلطهگری صهیونیستی در جهنم خاورمیانه، محکومسازی نسلکشی اسرائیل در غزه و پشتیبانی قدرتهای غربی از آن، ضدیت با گسترش جنگهای امپریالیستی، و محکومسازی دولت متجاوز؛ حال آنکه حامیان و مبلغان گفتار یادشده بهطرز سرسختانه و عجیبی اصرار دارند که محکومسازی تجاوز اسرائیل باید «مطلق و بیقیدوشرط» باشد[۲۱]، درغیر اینصورت نه – بهلحاظ اخلاقی – کنشی راستین است و نه – بهلحاظ استراتژیک – رهیافتی تاثیرگذار. اما از آنجا که اشاره به مشی جنگطلبی دولت ایران و محکومکردن آن بهواقع «قیدوشرط»ی بر محکومسازی تجاوز اسرائیل اعمال نمیکند (بلکه درهمتنیدگی مناسبات سلطه و ستم در خاورمیانه و ضرورت اتخاذ رویکردی مستقل از دولتها در شرایط جنگ و بحران را یادآور میشود)، خواست اصلی آنان در پرانتزنهادن مسالهی رژیم ایران (برای پرداختن به مسالهای مهمتر) است. معنای ضمنی این پافشاری، خواهناخواه پذیرش گفتارهای دولتی و بورژوایی «حق دفاع از خود» (بهواقع تصدیق توجیهات دولتیِ برای نظامیگری و جنگطلبی)، و مهمتر از آن تعلیق مبارزه علیه سازوکارهای ستمِ حیوحاضر جمهوری اسلامی است[۲۲]؛ سازوکارهایی که بیگمان در وضعیت جنگی بیگمان تشدید خواهند شد. آنها در توجیه این انتزاع البته بهطور صریح یا ضمنی به حادبودن یا عاجل بودن وضعیت جنگی حاضر (در غزه و ایران) ارجاع میدهند؛ اما بههیچ رو معلوم نمیکنند این انتزاع چگونه میتواند نیروی موثرتری برای پایاندادن فوری به جنگ امپریالیستی و فجایع آن تدارک ببیند؛ قابلیتی که گویا – در نظر آنان – توسط رویکرد مبتنی بر همپیوندی مبارزات خاورمیانه مختل میشود. آنها همچنین در توجیه ضرورت این انتزاع بهخطر «جنگ داخلی» و فروپاشی اجتماعی در ایران اشاره میکنند؛ خطری که البته احتمال وقوع آن بههیچرو ممتنع نیست. اما تو گویی اگر موقتاً – در شرایط جنگی حاضر – دولت ایران تحت فشار مخالفانِ مردمیاش قرار نگیرد؛ یا اگر فشار اعتراضات جهانی تنها و منحصرا بر دولت اسرائیل متمرکز شود، ارادهای برای پرهیز از «جنگ داخلی» (یا پرهیز از تبدیل جغرافیای ایران به «زمین سوخته[۲۳]») از جانب دولتهای ایران، اسرائیل یا جامعهی جهانی شکل خواهد گرفت.
بهواقع، رویکردی که آن را نقد میکنیم – برخلاف آنچه بیان/ادعا میکند – بر پایهی «اولویتدادن به استراتژی» (بهجای اخلاقگرایی و موشکافی نظری) بنا نشده است، بلکه عمدتا حول ضرورت واکنشِ تدافعی علیه تحریفات نظاممند و گستردهی دولتهای غربی و جریانات و رسانههای میناستریم شکل گرفته است. لذا «امید استراتژیک»اش را بر پایهی حقانیت اخلاقی (و بدیهیِ) آنچه نسبت به آن هشدار میدهد استوار کرده است. چنین رویکردی برای اثرگذاری سیاسی ناچار است همواره در قطب مخالف داعیههای فضای مین استریم عمل کند؛ و برای اینکار عمدتا میکوشد سمتگیری سیاسی و گفتمانیاش را بهگونهای تنظیم کند که از هرگونه همپوشانی با گفتمانها و جریانات میناستریم مُبرا باشد. حال آنکه این امر مستلزم حرکت مداوم بهسمت نفی مطلق داعیههای حریف و طرح داعیههایی در قطب مخالف آنها است، که مستلزم طرح داعیههای ناروا (تحریفآمیز) و تندادن به خطاهای تحلیلی و سیاسی است. چون بهلحاظ معرفتی حدی از همپوشانیها در داعیههای نیروهای مخالف اجتنابناپذیر است. مساله اما بر سر نحوهی تفسیر این همپوشانیهاست، نه انکار تاکتیکی یا مسکوتگذاریِ اخلاقی آنها. و سرانجام، این استدلال که موفقیت همگرایی میلیونی مخالفان تهاجم نظامیِ ناتو به عراق در سال ۲۰۰۳ تنها ازطریق کنارنهادن اختلافات عقیدتی-سیاسی و نزاعهای جانبی محقق شد، نمیتواند این نوع همگرایی را برای پیگیری مبارزات انترناسیونالیستی و ضدجنگ در موقعیت کنونی موجه بدارد. چون: ۱) نادیدهگرفتن پایههای استراتژیک برخی از آن اختلافات/نزاعهای عقیدتی (یا توجیهات پراگماتیستی برای دور زدن آنها) یکی از منابع برآمدن رویکردهای چپ شبهآنتیامپریالیسم در دهههای بعدی (تا امروز) بوده است؛۲) از آنجا که آن نوع همگرایی فاقد شالودهای ریشهدار در واقعیت زیستهی ستمدیدگان بود، بهرغم ابعاد الهامبخشاش قادر نشد سنتی سازمانیافته و راهبردی ماندگار برای رویارویی با پیشرویهای بعدی ماشین جنگی امپریالیستی بنا کند.
در پایان باید خاطرنشان کنیم که ما هم واقفیم که در پی تهاجم اسرائیل به ایران مردمان ایران و خاورمیانه در معرضِ موقعیتی بحرانی و نیز روند تاریخیِ خطرناکی قرار گرفتهاند. اما سرانجام باید این مساله را بپذیریم که در موقعیت تاریخی تراژیکی که در آن قرار گرفتهایم، راه ساده و میانبُری برای تدارک مقاومت مؤثر وجود ندارد: دستیابی به ثمرات زمینی که ما و/یا گذشتگانمان نکاشتهایم (یا بهقدر کافی نپروردهایم) ناممکن است. بدون گامبرداشتن در مسیر تدارک روایتی جامع و مردممحور از انترناسیونالیسم (روایتی که هم مبتنی بر درهمتنیدگی همهی مناسبات عمدهی سلطه و ستم باشد و هم مستقل از دولتها) همگی محکوم به آنیم که ناظران منفعل روند انتحاری سرمایهداری بمانیم، ازجمله تشدید رنج و تباهی در خاورمیانه و جنوب جهانی. در پیوند با فضای جنگی و بحرانزدهی کنونیِ حاکم بر خاورمیانه، تردیدی نیست که تعهد به ایستادگی در برابر تشدید رنجهای مردمان ستمدیده (و گسترش آتی این رنجها) مستلزم حدی از عملگرایی و فاصلهگرفتن از آرزوهای دورتر سیاسیست. اما همین عملگرایی هم میتواند در راستای استراتژی کلان ما باشد (نه استثنایی بر آن)، اگر آن را در حوزههایی دنبال کنیم که همیاریها و ابتکارات جمعی تودهها برای محافظت از نفس زندگیِْ مسیری برای تقویت سوژگی جمعی ستمدیدگان میگشایند. بر این اساس، باید راهکارها و ابتکاراتی را تقویت کنیم که ازطریق آنها مردمان ستمدیده برای دفاع از حیاتشان با نیروهای زندگیستیز مبارزه میکنند. چون این راهکارها همزمانْ واجد این پتانسیل هستند که ایدهها و بسترهای مادیِ «سازمانیابی از پایین» را شکل دهند و تکثیر کنند. مساله اینجاست که حتی پیگیری این چشمانداز حداقلی هم مستلزم سطوحی از پیوندیابی و سازمانیابی مشترک در میان نیروهای چپ و مترقی خاورمیانه است.
[۱] در سطح چپ ایرانی (و متون فارسی)، فشردهی این رویکرد را برای مثال میتوان در نوشتهی زیر ملاحظه کرد:
ایمان گنجی: شش نکتهی اضطراری دربارهی جنگ علیه ایران، اخبار روز، ۲۸ خرداد ۱۴۰۴. خاطرنشان میکنیم که در امتداد هدف و ساختار این نوشتار، فرازهایی از بخش پایانی این نوشتار گفتگوییست انتقادی با متن ایمان گنجی. چرا که از دید ما زبان روشن، استدلالی و انتقادی این متن محمل مناسبی فراهم میکند تا آن را همچون سنخنمای رویکرد نسبتاً وسیعی (نزد چپ) تلقی کنیم که این نوشتار اساسا درجهت نقد آن تهیه شده است.
[۲] واقفیم که ترم «راه سوم» بهدلیل ارجاعات مضمونی متفاوت یا سوابق متناقض آن در جنبش چپ (و ادبیات سیاسی مربوطه) ابهاماتی دارد. امیدواریم متن حاضر بتواند شالودههای ضرورت تاریخیای که در توسل به این ترم متجلی شدهاند را نشان دهد.
[۳] برخی از اخبار منتشرشده طی روزهای اخیر حاکی از آناند که اساسا این «مدارک و مستندات حساس دربارهي تأسیسات هستهای و نظامی اسرائیل» جعلی بودهاند و اینکه تأمین دسترسی دولت ایران به آنها بخشی از یک طرح امنیتی دولت اسرائیل بوده است.
[۴] طی چند روزی که نوشتار حاضر در دست تهیه بود، با گسترش دامنهی تهاجمات نظامی اسرائیل، فضای امنیتی و فشارهای قضایی-امنیتی در ایران شدت یافته است. اکنون در وضعیت التهابی که فضای جنگی بر سراسر ایران تحمیل کرده است، دولت با تکرار و تکثیر گفتارهایی نظیر «خیانت به وطن»، «همکاری با نیروی متخاصم»، «همکاری با موساد» و غیره آشکارا کارزاری امنیتی برای تشدید سرکوب مخالفان برپا کرده است و حتی چندین نفر را با چنین اتهاماتی اعدام کرده است؛ دولت، همزمان با رویهی فوق، با توسل به گفتمان «ضرورت وحدت ملی» در شرایط تهاجم خارجی، میکوشد مشروعیتی عمومی برای تشدید رویهی جرمانگاری و تعقیب و سرکوب مخالفتها فراهم کند.
[۵]. Fredrisch Merz: “This is the dirty work Israel is doing for all of us.”
[۶] برای فهم ابعاد این تبعات مستقیم هولناک شاید ذکر این مثال کافی باشد که اسرائیل برخلاف تمامی قواعد بینالمللی در حال بمباران تاسیسات هستهای ایران است که میتواند مناطق وسیع و جمعیتهای عظیمی را در معرض نشت تابشهای رادیواکتیو و مواد شیمیایی آلاینده قرار دهد.
[۷] بسیاری از تئوریپردازان و مبلغان شاخص سلطنتطلبی سابقاً وابستگان اردوگاه اصلاحطلبی حکومتی بودهاند؛ بخشی از آنان سابقهی امنیتی و نظامی در ایران داشتهاند؛ و شواهد حاکی از آناند که بخشی از دستگاه نظامی-امنیتی ایران در ارتباطی تنگاتنگ با جریانات سلطنتطلب قرار دارد.
[۸] پیدایش و رواج نسبتاً وسیع شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران» را باید از نشانهها و ثمرات همین بافتار ازریابی کرد.
[۹] در حاشیه باید خاطرنشان کنیم که بهرغم همهی اینها، در همهی این سالیان، آماج اصلی سرکوبهای دستگاه امنیتی-قضایی جمهوری اسلامی چپگرایان بهشمول فعالان کارگری مستقل و فعالان جنبشهای اجتماعی مترقی بودهاند؛ نه سلطنتطلبان. این امر تاحدی با مشی دستگاه سرکوب رژیم شاه مشابهت دارد. چون سازمان ساواک درحالی دست اسلامگرایان را برای فعالیتهای فرهنگی-اجتماعی و سیاسی باز میگذاشت، که کوچکترین نشانههای تحرکات و کنشهای چپگرایانه را بهشدت سرکوب میکرد.
[۱۰] در طیف اپوزیسیون راستگرای ایران، بر بستر گفتارسازیهای پیشین، گفتارهایی که از تهاجم اسرائیل بهسبب تضعیف حکومت ایران درجهت سقوط احتمالی آن استقبال کردهاند و/یا آن را «نجاتبخش» ارزیابی میکنند آشکارا تقویت شدهاند؛ خصوصا که چنین دیدگاهی در گفتارسازی رسانهای قدرتهای غربی یا پروپاگاندای دولت اسرائیل وسیعا تکثیر شده و بدیهی قلمداد میشوند.
[۱۱] بخش کوچکتری از طیف اپوزیسیون راستگرای ایرانی هم کمابیش موضع مشابهی اتخاذ کردهاند، البته از منظری ناسیونالیستی.
[۱۲] برای مثال، با افزایش دامنهی ویرانیها و کشتاری که تهاجم اسرائیل به ایران بر جای میگذارد، نشانههایی وجود دارد که بخشی از تودهی مردمان مستاصلی که – متأثر از تلقینات گفتارهای سلطه – به مداخلهی نظامی خارجی برای «نجات ایران» امید بسته بودند، اکنون به ابعاد این توهم پی بردهاند.
[۱۳] قطببندیهای فکری موجود در فضای سیاسی ایران در سطح عمومی حول موضوعات چالشبرانگیز زیر شکل گرفتهاند: ماهیت دولتهای ایران و اسرائیل و ماهیت رابطهی آنان؛ ماهیت رابطهی استبداد و نظم جهانی (یا امپریالیسم)؛ مسیر و ماهیت یک پروژهی سیاسی رهاییبخش. در فضای فکری و سیاسی سپهر راستگرایان ایران این قطببندیها عموما در قالب چالش بر سر مقولههای ناسیونالیسم و پروسهی گذار سیاسی از جمهوری اسلامی متجلی میشوند (در همانحال که شکاف سیاسی میان راستگرایان با گفتارها و رویکردهای چپ را بازتولید میکنند).
[۱۴] این مختصات انضمامی-تاریخی عمدتا بر بستر میراثهای ملی و منطقهای تاریخ استعمار و امپریالیسم و فرایند تکوین دولت-ملتهای مدرن (برای الحاق اجباری به کاروران سرمایهداری جهانی) شکل گرفتهاند. بسیاری از کشورهای جنوب جهانی هنوز هم حامل گسلهای اجتماعی-سیاسیای هستند که در این تاریخ سلطه ریشه دارد.
[۱۵] در تصویرسازیهای رایج، دولت ایران به عنوان یک نظام استبدادی، ارتجاعی و سرکوبگر معرفی میشود؛ و دولت اسرائیل هم بهعنوان دولتی استعمارگر و مبتنی بر آپارتاید. حال آنکه شیرازهی مشترکی که به هر دو دولت امکان بروز این خصلتهای ضدانسانی را داده است نظامیگری (در معنای عام کلام) است.
[۱۶]در سطحی مشخصتر، تقارن دو دسته از تقابلهای تاریخیْ پیشاپیش این قطببندیها را در فضای فکری و سیاسی ایران و خاورمیانه ریلگذاری کردهاند: ۱) تکیهی دکترین ایدئولوژیک و راهبردی جمهوری اسلامی بر ضدیت با استکبار جهانی، دموکراسیِ و سکولاریسم غربی و دولت صهیونیستی اسرائیل، با نظر به کارنامهی ضدمردمی این رژیم و جانسختی بنبست سیاسی مسلط، به الگوها و داعیهها و گفتارهای دولتهای مخالف آن جذابیت بخشید؛ و ۲) استمرار مداخلات و جنگهای امپریالیستی فاجعهبار در خاورمیانه و پیشروی تهاجمی دولت اسرائیل تحت حمایت تمامقد قدرتهای غربی، دستکم به غیرانگاری (جداانگاری) جمهوری اسلامی از نظام سلطهی جهانی – و بخشا به داعیههای امپریالیسمستیزی آن – جذابیت بخشید. در کنار اینها، فضای خفقان سیاسی ناشی از جمهوری اسلامی امکان تکوین جمعها و رویارویی و صیقل و سنتز دیدگاههای سیاسی (و بهطور کلی تعامل نیروهای چپ با جامعه و با یکدیگر) را همواره مسدود کرده است.
[۱۷] گرایش رایج در سیاست متاخر چپ به اولویتدادن به خاصگرایی (بر پایهی بازشناسی تفاوتها) پیامدی از نفوذ وسیع آموزههای پساساختاگرایانه است. بازشناسی تفاوتها اگرچه ضروری و موجه است، اما نه از مسیر نادیدهگرفتن کلیت امر اجتماعی یا روششنای مارکسیستی.
[۱۸] نگاه کنید به نوشتار ایمان گنجی. (شش نکتهی اضطراری دربارهی جنگ علیه ایران، اخبار روز، ۲۸ خرداد ۱۴۰۴.)
[۱۹] گروه روژا (پاریس): «زن، زندگی، آزادی» علیه جنگ – بیانیهای علیه اسرائیل نسلکش و جمهوری اسلامی سرکوبگر – رادیو زمانه، ۳۰ خرداد ۱۴۰۴.
[۲۰] طرح چنین اتهاماتی اغلب با تحریف و/یا کاریکاتوریزهکردنِ پیشینیِ استدلالهای رقیب همراهند.
[۲۱] نحوهای که گفتار یادشده میکوشد بایستگیِ« محکومیت مطلق و بیقیدوشرط اسرائیل» بهعنوان نیروی متجاوز یا شروعکنندهی جنگ (در نفی دیدگاههایی که به زمینهی تاریخی این جنگافروزی – نظیر جنگطلبی دولت ایران – هم ارجاع میدهند) مستدل کند در تناقض با منطقی قرار میگیرد که گرایشهای خویشاوندِ آن پیشتر علیه پروپاگاندای اسرائیل و متحدان غربیاش نسبت به عملیات ۷ اکتبر حماس بهکار میبردند: در مقابلِ این پروپاگاندا که اصرار داشت تاریخ منازعات فلسطین-اسرائیل را از ۷ اکتبر ۲۰۲۳ روایت کند، آن گرایشها (بهدرستی) میکوشیدند پیشینههای تاریخی ۷ اکتبر را برجسته کنند.
[۲۲] همانطور که قابل پیشبینی بود سرکوبهای جمهوری اسلامی در فضای جنگی شدت و ابعاد چشمگیری یافتهاند: دستگیریهای پیشدستانهی فعالان سیاسی و مدنی، تشدید فشارهای امنیتی و زیستی بر زندانیان سیاسی؛ دستگیری انبوه مخالفان به بهانهی جاسوسی برای اسرائیل (تاکنون حدود ۱۰۰۰ نفر)، خصوصا از مناطق سکونت اقلیتهای ملی؛ افزایش شمار اعدامها و شمار صدور احکام اعدام؛ تشدید سانسور رسانهای و سرکوب خبرنگاران و فعالان مستقل؛ بسط دولتی گفتار ناسیونالیستی حول ضرورت «وحدت ملی» در برابر «دشمن خارجی»؛ تکثیر انگارهی ضرورت دستیابی به تسلیحات اتمی و موشکی (یا برتری نظامی) برای حفاظت از «ملت» و «سرزمین ملی»؛ … و مهمتر از همه، پیشبرد شتابگرفتهی سیاست فاشیستی اخراج مهاجران افغانستانی و ایرانیان افغانستانیتبار در سایهی فضای جنگی (بنا به گزارش آژانس مهاجرت سازمان ملل، از ابتدای ژوئن تا دهم ژوئیه حدود ۴۵۰ هزار نفر به افغانستان دیپورت شدند)
[۲۳] درمجموع، جمهوری اسلامی، با بسط بیامان و جنونآمیز نظامیگری و سیاستهای خُردهامپریالیستی، در کنار امنیتیسازی سرکوبگرانهی فضای جامعه، مسیر فروپاشی سیاسی ناگزیرش را بهگونهای پی ریخته است که کل بنیانهای جامعه به همراه آن دچار فروپاشی شود: شکلی از سیاست «زمین سوخته». در سوی دیگر، دولت اسرائیل و حامیان جهانیاش به کرات (ازجمله در روند ۲۰ ماههی جنگ و نسلکشی در غزه یا – پیشتر – در عراق و لیبی و افغانستان و سودان و سوریه) نشان دادهاند که سیاست «زمین سوخته» دقیقاً همان چیزیست که منافع آنان و «رژیم جهانی جنگ» را تأمین میکند.
